رمان بارش آفتاب | نسترن اکبریان کاربر انجمن نودهشتیا
نام رمان : بارش آفتاب
نویسنده : نسترن اکبریان(N.a25)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ تراژدی
خلاصه: انسان بودن چیست؟ نفس کشیدن میان دیار تنگیِ نفس چه سودی دارد؟ دخترکی که میان گودال اجبار غرق شده و سودای آزادی در سرش میپروراند، چگونه قدم کج نکند و مسیر را طبق راستیِ اجبار هایش گز کند؟
آفتابی که تنها طلوعش بارش و غروبش اشک است، دستش را به دامان کدام احد بیاندازد که از سیاهی چشمانی کور، نجاتش دهد؟
دخترکی که غروب میکند و باز هم تن به اجبار میدهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگی دست به کار هایی می زند که...
مقدمه:
آسمان را غم گرفته بود!
ابر های سفید و سیاه یک دیگر را در آغوش کشیده بودند.
آسمان صبح شده اما آفتابی میان خود نمیدید و به روزی شب مانند بدل شده بود.
آفتاب رفته بود، خاموش شده و چشمه آتشش خشکیده بود.
تنها گناهش این بود خواست جلوه ابر به خود گیرد... خواست همانند آنها ببارد و غم های آتشین دلش را بیرون ریزد...
ندانسته آبِ خاموشی را به گرمایش هدیه و چشمان داغش را به تکه ای یخ تبدیل کرده بود...
یک بار خواست به اَدا هم شده اشک بریزد. خواست همانند دیگری رفتار کند اما چاه میان بارش و آفتاب را ندید...
بخشی از رمان:
با چشمانی اشکی به شب سیاه چشمان پدرم دوختم. خشم در نگاهش موج میزد، نفسم از شدت ترس بالا نمیآمد و دستانم میلرزید. بار اولش نبود، اما دل کوچکم باز هم از آن مشکی براق، ترسیده بود! چهره ام از آن دستانی که با بی رحمی بر بسترش فرود آمده بودند، گریز داشت!
بغض به گلویم چنگ انداخت. چشمانم را به زمین دوختم بلکه بتوانم جلوی بارش طغیانی اشک هایم را بگیرم. هنوز هم با سادگی محض قصد توجیح خود را داشتم و در برابر پدری که اجبار هایش با وجودم در جنگی عظیم فرو رفته بود، لب گشودم:
- بابا! به خدا داری اشتباه می کنی! من... من گفتم کمک نمی خوام اما کیسه ها رو از دستم کشید... بابا به جون هرکی می پرستی قسم، من بی تقصیرم...
آنی نگذشت و کلام کامل از میان لب هایم خارج نشده بود که دستانش زنگی دردناک بر گونه ام نواخت! صدای فریادش، زخمی بر روح خسته ام کشید؛ روحی که دیگر نایی برای نفس کشیدن در هوای جسمش نمانده است.
- خفه شو! صدات رو ببر دخترهی... . معلوم نیست چه غلطی کردی که پسر مردم مجبور شده بیاد کمکت!